روزی دختری رفت برای چیدن تمشک ولی گم شد اما نگران نباشید توسط سنگهایی که از جیبش افتاده بود راه رو پیدا کرد

اینم یه داستان خدمت هموطنان عزیز:یه روز حسین بی خبر رفته بود سفر هیچ کس خبر نداشت تا اینکه خودش یه نامه فرستادو گفت که من دارم روی یه پروژه جدید کار میکنم و تا چند روز دیگه میام خونه

یه روز رفته بودیم اهواز میانه راه رفتیم به یه رودخونه دیدم وقتی خورشید میتابید به آب چه درخشندگی شگفت انگیزی نظرم رو جلب کرد برام جالب بود

*به نام خدای بخشنده و مهربان*

*سلام به وب سایت من خوش آمدید*

*دختری در دنیای بهاری*

این داستان یه دختری میباشد که سالها به دنبال بزرگترها میگشت با اینکه آنان

پیشش بودن آره چون آنان را نمیشناخت تصمیم گرفت که ازین به بعد خودش باشد

به دنبال صفات مثبت بگردد اول از آداب معاشرت شروع کرد به ترتیب حروف الفبا

صفات را یه جایی یادداشت کرد

ممنون آجی داستانت عالیه تحت تئثیر قرار "گرفتم "سوگل14

خواب نامفهوم

در یک خوابی دیدم اسم و رسمم تغییر کرده حتی نمیدانم رشتم چیه وقتی رفتم امتحان بدم

آقای معلم سوالاتی مطرح کردن که نمیتوانستم به این گونه سوالات پاسخ دهم آقای معلم با

تعجب بهم نگاه کرد وگفتن:"مگه یادت نیست" گفتم:"نه" گفتن:"شما چی یادت هست

پاتوق محبت

دوستی نازنین من اسمش انتظار بود.بعد از آشنایی پاتوق ما شد زیر درخت توت.وقتی با دوستان سپری کنیم!عدم توجه به دوست میشه خیال باطل و فکر آدمو درگیر میکنه همین

تحت نظر

همیشه زیر زره بین بودم اینم روش آخه چقدر بگم من ازین جور آدما خوشم نمیاد هر کس افسردگی داره مگه عاشقه؟شاید از اذیت کردن بعضی آدما باشه نه من عاشق درسم ولی میگم شاید همه افسردگیها از عشق نباشه معلومه وقتی آدم درد داره دلیلی داره شاید بعضی وقتا دلیلی نداره

به دنیا آمدم

سلام به سایت من خوش آمدید!امیدوارم لحظات خوشی را سپری کنین و با دادن نظر مرا یاری کنین در این کار